#عشق_اجباری_پارت_23



نمای خانه شهباز
*اروا:
از صبح با سر وصدای بی سابقه ای که توخونه پیچیده بود از خواب بیدار شده بودم میدونستم قراره مهمونی برگزار بشه چون وقتی خواستم برم در اتاق شهباز مث هروز تا سلاخیم کنه میترا مانعم شد وگفت ارباب امروز کاری بهم نداره ومیتونم استراحت کنم منم بعد ازمدت ها خوشحال شدم وبه سمت اتاقم هجوم اوردم تا شاید یه روز ازدست کتک های شهباز درامون باشم وبدن اش ولاش شدم یخرده بهتر بشه..
گوشه اتاق دراز کشیده بودم وبا دستمال نم داری خون مردگی های لای پامو تمیز میکردم که در باز شد وچهره میترا تو چهارچوب نمایان شد از ترس توی خودم مچاله شدم اما میترا اروم تر ازهمیشه جلو اومد وزنجیر قلادمو کشید پشت سرش راه افتادم بااینکه میدونستم باز قراره بلای جدیدی سرم بیارن ..
سالن شلوغ بود وپراز رفت وامد بود همه مشغول کاری بودن هرچی چشم چرخوندم دنبال شهباز پیداش نمیکردم خودمم نمیدونستم چرا دنبال جلاد روح وجسمم دارم میگردم با ضربه ای که به باسنم خورد سرمو بالا اوردم و متوجه نگاه میترا شدم..
_چته مث منگلا زل میزنی؟؟؟ راه بیفت دیگه
زنجیرقلادمو باخشونت کشید وباز برد سمت همون اتاقی که روز اول واردش شده بودم..
ضربه ای به در زد و وارد شد اتاق خالی بود وتنها کسی که مشغول کار بود نازی خانوم بود که انگارمنتظرما بود..
_بیا نازی خانوم اقا گفتن یه ذره به این قیافه عین مردش رنگ و لعاب بدی که امشب یکی رغبت کنه نگاش کنه..
نازی خانوم که تااون لحظه نگاه پراز حسرتشو دوخته بود به من با صدای میترا به خودش اومد وسرشو تکون داد ..
میترا هم بدون حرف دیگه ای ازاتاق خارج شد به محض بیرون رفتن میترا نازی خانوم جلوم اومد وبلندم کرد وبعد تویه حرکت آنی منو در آغوش گرفت ومن ازخداخواسته تو آغوشش غرق شدم..
_چکارکردن باتو عزیزم که به این روز افتادی ..
هیچی نگفتم انگار واقعا یادم رفته بود حرف زدن ومیترسیدم حرف بزنم می‌ترسیدم بایستم ازهمه چی وهمه کس میترسیدم..
نازی خانوم که سکوت منو دید ازم جدا شد و اشکای صورتش پاک کرد دستمو گرفت و روی صندلی نشوندم و مشغول کار روی صورتم شد ..
نزدیک یک ساعت بود که بدون هیچ توقفی دستاشو ماهرانه روی صورت وموهام به رقص در میاورد دیگه کلافه شده بودم گردنم درد گرفته بود ودوس داشتم ببینم بعد از این همه ور رفتن با چهرم چه شکلی شدم..
_مث ماه شدی بخدا دخترم اخه حیف تونیست ..
خواستم لبخند بزنم وازش تشکر کنم اما یدفعه به خودم تلنگر زدم..
_مگه حیوون هم لبخندمیزنه؟؟؟
سرمو انداختم پایین وباز سکوت کردم دستم توسط نازی خانوم کشیده شد وبه سمت دیگه اتاق برده شدم نازی خانوم مشغول در اوردن لباسم شد منم بدون هیچ مخالفتی ایستادم وگذاشتم کارشو کن تقریبا لخت لخت جلوش ایستاده بودم که یه ست قشنگ سوتین و شورت مشکی جلوم قرار گرفت
_بیا دخترم اینارو بپوش ..
سرم وتکون دادم و لباس هارو پوشیدم نگاه تحسین امیز نازی خانوم حالا رنگ غم گرفته بود..
_حیف هیکلت که امشب زیر دست این غول تشنا معلوم نیست قراره چه شکلی بشه ..

romangram.com | @romangram_com