#عشق_اجباری_پارت_20

_سهم تو بخور ..
با شوق به ظرف نگاه کردم اما جز یه تیکه استخون که تمام گوشت دورش خورده شده بود وچندتا دونه برنج ویه تیکه گوجه نصف ونیمه چیزی پیدا نکردم..
باغم زل زدم به ظرف جلوم منی که تا حالا ازلیوان دهنی مادرمم نخورده بودم حالا پس مونده های غذای این واون باید بخورم..
اماگشنگی بهم اجازه بیشتر فکر کردن ونداد و سعی کردم باهمون مختصر غذا که چه عرض کنم اشغال خودمو سیر کنم...

رمان خانه, [۲۲.۰۹.۱۶ ۱۹:۴۹]
"نمای اداره پلیس"
*دایان:
تو اتاقم نشسته بودم ازاتفاقات این چند وقت اعصابم خورد شده بود وضعیتی که ناخواسته توش قرارگرفته بودم واصلا دوس نداشتم نه بحث ازدواجم نه این عملیاتی که بلااجبار قرار بود توش شرکت کنم..
با صدای در سرمو از رومیز برداشتم..
_بفرمایدد..
چهره شاد ارشا تو چهارچوب در نمایان شد..
_سلام رفیقم کجای تو؟؟؟دقیقا کجای؟؟
_ارشا مسخره بازی درنیار اصلا اعصاب ندارم..
_چیشده دایان چند وقت خیلی توخودتی؟؟؟
انگار منتظر بودم که یکی این سوال وازم بپرس تا هرچی تودلم هست وبراش بگم..
_ارشا خستم نمیدونم باید چکار کنم اون از مرگ یهوی دانیال که بهم شوک وارد کرد این از پدرم که گیر داد باید بابیتا ازدواج کنی چون ناموس برادرته چون بچه برادرت توشکمش اینم از سرگرد که هرچی بهش میگم من ادم اینجور عملیات هانیستم توکتش نمیره..
_اومم بابت عملیات که نگران نباش چرا انقدر سخت میگیری برادر من؟؟مث بقیه عملیات هاست دیگه
_ةاره برای توی که از دور نشستی داری نگاه میکنی مث بقیه عملیاتاس ولی عمل بهش خیلی سخته اونم برای منی که تااین سن یه نمازم غذا نشده تجاوز به یه دختر خیلی سنگین..
_دایان ما قرار نیست به کسی تجاوز کنیم
_ما؟؟
_پس چی فک کردی میشینم تنها بری عملیات عشق وحال..
_ارشااااا..
_ای بابا..باشه چشمم..خوب برادرمن تازه حالا که معلوم نیست همون اول یه دختر بدن دست مابگن بیاید بکنیدش ببینیم اینکاره اید یانه..

romangram.com | @romangram_com