#عشق_اجباری_پارت_18
توماشین هیچ حرفی بینمون رد وبدل نشد واین کاملا طبیعی بود واگراینطور نمیشد باید تعجب میکردم..
حدود نیم ساعت گذشته بود که ماشین متوقف شد ..سرمو چرخوندم که متوجه شدم توخیابون...وچشمم خورد به تابلو شرکتی که جلوش ماشین و پارک کرده بود ..شرکت آسان گستر بامدیریت شهباز خسروی..
اووو چقدر شوهرمون خرپول ومانمیدونستیم تودلم به رفتار سر خوش خودم خندیدم که با صدای بسته شدن در متوجه پیاده شدن شهباز شدم بانگاهش به سمتم فهمیدم منم باید پیاده شم امانمیدونستم هدفش از اوردن من به اینجا چیه..با هجم عظیمی از سوال های تو سرم پیاده شدم وپشت سر شهباز راه افتادم بعد از حال واحوال کردن با سرایدار که اصلا فکرنمیکردم شهباز همچین ادمی باشه به سمت راه پله ها رفت و جلو اسانسور متوقف شد..
در آسانسور باز شد خواستم سوار شم که دست شهباز مانعم شد کیف سامسونتی که دستش بود وانداخت توبغلم و به راه پله اشاره کرد..
_طبقه پنجم..سه دیقه وقت داری..
درحالی که پوزخند تمسخر امیزی رولبش بود دکمه اسانسور وفشار داد وازمقابل چشمای غم زده من محو شد..
به سمت پله ها رفتم اماغم عالم تودلم سرازیر شد چطوری بااین درد این همه پله رواونم تو سه دقیقه طی کنم؟؟ بیشتر فکرنکردم وازترس تنبیه دوباره نشستم روی پله ها وبه سختی خودمو نشسته از پله ها کشیدم بالا هنوز یه طبقه مونده بود که به ساعت مچیم نگاه کردم چهاردیقه گذشته بود بافکر باز تنبیه و باز شکنجه وباز درد به هربدبختی بود خودمو به طبقه پنجم رسوندم شهباز تو راه پله ایستاده بود وبانگاه طلبکارانش زل زده بود بهم سرمو انداختم پایین وخواستم بلند بشم که با صداش متوقف شدم ..
_یادت نرفته که یه سگی؟؟چهاردست وپا..
باچشمای متعجبم زل زدم بهش که با چشمای برزخی شهباز روبه رو شدم ..
جلوترازمن راه افتاد ورفت داخل شرکت امامن همچنان متعجب زل زده بودم به در ...چکارمیکردم غرورمو و زیر پامیذاشتم مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟؟
سرمو تاجای که میتونستم پایین انداختم و کیف شهباز وبه دندون گرفتم چهاردست وپا شدم و رفتم به سمت شرکت در باز بود وارد شدم هیچی ونمیتونستم ببینم چون روی بالا گرفتن سرمو و دیدن نگاه تحقیر امیز ادمای تو شرکت ونداشتم سعی کردم کفشای شهباز وپیدا کنم که موفق هم شدم به سمتش هجوم بردم که شاید کنار شهباز احساس حقارت کمتری کنم که باشنیدن صدای آشنا متوقف شدم وسرمو بالا گرفتم..
_آروا..!!!
نفهمیدم چیشد که اشکام جلو دیدمو تار کرد تازه هدف شهباز و از اوردن من به اینجا فهمیدم اونم چیزی جز شکستن غرور برادرم نبود..
_بیا اینجا توله سگ ..
با صدای شهباز چشممو از آروان گرفتمو سرمو پایین انداختم اروم رفتم به سمت شهباز که حالا مقابل اروان ایستاده بود..
_چیزی میخوای؟؟
شنیدن صدای لرزون آروان کافی بود برای ریزش دوباره اشکام..
_شه..باز...منو..اعدام کن..با ..دستای..خودت..
_نیازی ندارم به اینکار تازه سرگرمی جدید پیدا کردم..یه حیوون خونگی چطوره به نظرت خوب تربیت شده؟؟
با صدای فریاد آروان وسرمو بالا اوردم که همزمان شد با کوبیدن مشت به صورت شهباز..
_بی....ناموسسسس..
وحالا چشمای شهباز بود که ازش خون میبارید وبه سمت اروان حمله کرد هیکل شهباز خیلی از اروان بزرگ تر بود بخاطرهمین به راحتی آروان و پرت کرد روی زمین و نشست روسینش ..
_ببین حروم زاده زندگی خودت وخواهرت دست من بدون هر غلطی کنی خواهرت بیشتر عذاب میبینه پس بروگمشو دیگه جلو چشمام ظاهر نشو چون دفعه بعد هم خودتومیکشم هم خواهر تو زنده زنده سلاخی میکنم فهمیدی؟؟؟؟؟
صورت آروان کبود شده بود ترسیدم ورفتم سمت شهباز پاش و گرفتم وروی کفشش بوسیدم صدای پوزخند شهباز وشنیدم وبعد دیدن قطره اشکی که ازگوشه چشم آروان سر خورد وریخت رو زمین بدترین صحنه عمرم بود ..
romangram.com | @romangram_com