#عشق_اجباری_پارت_15
_اتل متل توتوله...
دنیاهمش سرابه..
نه عشق داره نه خوبی...
همش شده دروغی..
خدا جونم نخواستیم..
دیگه خسته ام ازبازی ..
بازی که نه یه جنگ...یه جنگ نامساوی..
جنگ نامساوی..(زهرا_شین)
باشنیدن صدای شهباز ترس وجودمو برداشت .....
_خوبه صدای قشنگی هم داری..
چیه چراخفه خون گرفتی؟؟ چرادیگه نطق نمیکنی؟؟؟ اره جنگ بامن نامساوی اصن بچه توکی هستی که بخوای بامن بجنگی ها؟؟؟؟ چرابستی اون آشغال دونی اگه جرات داری جلو من زر زر کن..یکبار گفتم حق زر زدن نداری این شد دوبار توقانون شهباز این نمیگنجه...
تمام بدنم میلرزید انقد باشدت که صدای تکون خوردن مجسمه وشیشه روکمرم تمام اتاق وپر کرده بود لحن شهباز وحشتناک عصبی بود ومیتونستم حدس بزنم از چشماش داره خون میباره اما جرات هیچ عکس العملی ونداشتم فقط میتونستم بازم دست به دامن خدای بشم که چشماش وروم بسته..
_میتراااا...میتراااا..
همچین فریاد میزد که هرلحظه امکان میدادم حنجرش پاره بشه
در به شدت باز شد وبلافاصله صدای هراسون میترا شنیده شد..
_بله..اربا..ب
_برو وسایل منو بیار این توله سگ چموش وفقط خودم میتونم رام کنم ...
...برووو دیگه وایساده منونگاه میکنه..
_چشم ار..با..ب...
صدای بسته شدن در وشنیدم و بعد شهباز جلو روم ظاهر شد و وسایل از روکمرم برداشت جلو صورتم نشست و چونمو با فشار تو دستش گرفت
چشامو به زمین دوختم وخونسرد تر وبی حس تراز همیشه زل زدم به زمین دیگه از هیچی نمیترسیدم از هیچ دردی هراس نداشتم بی حس بی حس شده بودم وحتی شهباز هم از دوتاگوی یخی صورتم حالم وفهمید که وقتی یه قطره اشک ازگوشه چشمم سر خورد روی کفشش چکبد بلافاصله ازجلوم بلند شد وکلافه دور اتاق چرخید..
بعداز پنج دقیقه میترا بایه ساک وارد اتاق شد وبا اشاره دست شهباز بدون هیچ حرفی خارج شد..
چهارپنج دیقه ای میگذشت وفقط صدای بهم خوردن وسایل اهنی شنیده میشد توفکرای خودم غرق بودم وکه قلادم کشیده شد شهباز بلندم کرد و روی تخت خوابوندم..
تازه چشمم به وسیله تو دستش خورد یه دستگاه تقریبا بزرگ قرمز رنگ بود که شبیه به منگنه بود..حدس میزدم چه بلای قراره سرم بیاد بااینکه میترسیدم واینوازخودم نمیتونستم پنهان کنم چشامو بستم و اروم لب زدم...
romangram.com | @romangram_com