#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_95
باهات آشنا بشم برای همین هر روز و هر ساعت دنبالت بودم و می خواستم باهات دوست بشم.
خنده ی آروم و مردونه ای کرد و ادامه داد.
-ببخشید می دونم که اون روز ها خیلی اذیتت کردم؛ راستش دست خودم نبود.
بعد دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت: این خیلی زبون نفهمه.
روی دستم رو بوسه ای زد و با عجله از روی تخت بلند شد و مثل باد از اتاق خارج شد و من موندم و یه اتاق تاریک...
من موندم و یه دنیا سوال... من موندم و یه حس شیرین... من موندم و عشقی که با حرف های راهول بیش تر توی
دلم جا خوش کرد.
-یعنی راهول دوسم داره؟
-پس... پس چرا اون جمله رو نگفت؟
-چرا؟
-وای خدا... اون چه زیبا احساسش رو بیان کرد فقط... فقط کاش می گفت، اون یک جمله رو می گفت تا من بیش تر
مطمئن می شدم... اصلا شاید منم حس قلبیم رو می گفتم.
خودم رو پرت کردم روی تخت. لبخند بزرگی روی لب هام بود.
romangram.com | @romangram_com