#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_94

راهول دستش رو جلو آورد و موهام رو از روی صورتم کنار زد.

-پریا من... من از همون اول که اومدی ساحل دیدمت... دیدمت که چه خوش حال بودی و با ذوق از همه جا عکس

می گرفتی. دلم می خواست با یه بهونه ای به سمتت بیام ولی چه بهونه ای؟

خندید و ادامه داد.



-توپ... توپه توی دستم... آره من می خواستم توپ رو به سمت تو پرتاب کنم و به بهونه ی اون بیام تا از نزدیک هم

ببینمت ولی خب دستم خطا رفت و توپ به سرت خورد. پریا می دونی تو چشم هر بیننده ای رو به خودت خیره می

کنی؛ زیبایی خیلی زیبا. وقتی با حرص و عصبانیت حرف زدی و توپ رو پس دادی صدات به دلم نشست. دلم می

خواست بیام پیشت بشینم و باهات بیش تر حرف بزنم، باهات آشنا بشم ولی نمی شد.

یعنی راهول من رو خیلی قبل تر دیده بود؟ من فکر می کردم اون یه کنه و « . راهول حرف می زد و من مات بودم

»! سریشه ولی نه اون خیلی قبل تر از من خوشش اومده بود و می خواست بهم نزدیک بشه، وای خدا

راهول دستم رو گرفتم و با شصتش آروم دستم رو نوازش کرد.

-اون روز که توی بازار دیدمت وای خدا انگار... انگار کل دنیا رو به من داده بودند. پریا چشم هات هر شب و روز توی

یادم بود. اون روز توی بازار وقتی پیشت اومدم و تو با تخسی و لجبازی من رو رد کردی؛ بیش تر دلم می خواست که


romangram.com | @romangram_com