#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_9
توی این سه هفته مثل دیونه ها شده بودم. گاهی بی دلیل جیغ می زدم و ذوق می کردم، گاهی می رفتم و تند تند
صورت مامان و بابا رو می بوسیدم تا وقتی که عصبانی می شدند. جلوی آینه می نشستم و با فکر به هند و رفتن به
اون جا، شروع می کردم به خندیدن، می رقصیدم و آهنگ می خوندم. به کل روانی شده بودم و مامان هر بار به بابا
می گفت که دخترمون از دست رفته.
برسم. » جشنواره رنگ ها و عشق « می خواستم حتما همین ماه به هند برم تا به جشن هولی
امشب هم مامان یه مهمونی بزرگ به مناسبت رفتن من ترتیب داده بود و کل فامیل و خاندان و دوست ها رو دعوت
کرده بود. ناراحتی و نگرانی رو توی چشم های هر دوتاشون می دیدم ولی بهشون قول داده بودم که مواظب خودم
باشم و ناامیدشون نکنم. ناراحتی مامان و بابا برام آزار دهنده بود ولی نمی تونستم از رویایی که خیلی وقته دارم،
دست بکشم.
نفس عمیقی کشیدم و دستی به موهام کشیدم.
»! بسه دختر چقدر فکر می کنی تو «
از جام بلند شدم و حوله ی صورتی رنگ رو از کمد چوبی لباس هام بیرون آوردم؛ به سمت حموم رفتم تا خودم رو
برای مهمونی امشب آماده کنم. یه دوش ده دقیقهای گرفتم و بعد بیرون اومدم. لباس هایی که مامان برام خریده بود
romangram.com | @romangram_com