#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_8


عشق یه پسر هندی9

صورتش رو بوسیدم؛ با غر غر گفت: باشه برو کنار تف مالیم نکن.

ازش جدا شم و به هر دوشون نگاه کردم.

-ممنونم، مرسی که قبول کردید الهی قربونتون برم.

مامان و بابا با لبخند از اتاق بیرون رفتن. در رو پشت سرشون بستم. آروم و با متانت به سمت تخت رفتم و روی اون

ایستادم. لبخندی زدم و با جیغ شروع کردم به بپر بپر.

-اخ جون، آخ جون... خدایا مرسی.

با داد مامان که مورد عنایت قرارم می داد پایین اومدم و با لبخند و ذوق شروع کردم به خندیدن.

از پنجره فاصله گرفتم و با لبخند بزرگی دور خودم چرخیدم و خودم رو روی تخت پرت کردم. از خوش حالی توی

پوست خودم نمی گنجیدم. سه هفته گذشته بود و من توی این سه هفته کامل کار هام رو انجام داده بودم و فردا

عازم رفتن به هند می شدم. یک هفته طول کشید تا تونستم بلیط بگیرم و بعد از اون هر روز رو بازار بودم تا خرید

هام رو انجام بدم. کلی لباس و وسایل لازم خریده بودم؛ حتی دو تا پارچه ی خوش رنگ و زیبا خریده بودم و به

خیاط سپرده بودم تا برام مدل لباس های هندی بدوزه. پول هایی که از کار کردن توی آموزشگاه زبان و از نقاشی

هایی که می کشیدم، به دست آورده بودم رو به دلار تبدیل کردم تا توی هند به راحتی بتونم به روپیه تبدیل کنم.

romangram.com | @romangram_com