#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_77

سرش رو به معنی آره تکون داد.

-اره... تازه مامان از تو هم دعوت کرده که باهامون بیای دهلی.

با هول گفتم: نه... نه... من نمیام اصلا.

اخمی کرد.

-چرا؟

شونه ای بالا انداختم؛ سرم رو پایین انداختم و با لبه ی بلوز مشکی رنگم بازی کردم.

-من که نمی شناسمشون، مزاحمشون می شم زشته.

راهول خندید.

-این حرف ها چیه پریا؟ زشت چیه؟ ما با هم می ریم دهلی عروسی دختر عمم. می دونم دوست داری که عروسی

هامون رو ببینی.

لبخند کم رنگی زدم.



-اره، ولی...

دستم رو توی دستش گرفت.


romangram.com | @romangram_com