#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_76
-راهول! نصفه شبی این جا چیکار می کنی؟
خندید و گفت: پریا بد اخلاق نباش دلم برات تنگ شده بود.
لبم پایینم رو زیر دندونم بردم و موهام رو از روی صورتم کنار زدم.
-باشه خب... فقط فردا که باز هم دیگه رو می دیدیم.
نزدیک تر اومد و با چشم های بی تاب به صورتم نگاه کرد.
-من الان دلم برات تنگ شده بود.
دلم از اون همه احساس که توی صداش بود، غنج رفت.
-باشه، بریم داخل هتل؟
لبخند زد.
-نه... فقط خواستم بگم فردا با من بیا بریم خرید، به سلیقه ی خودت برام لباس انتخاب کن پس فردا عروسی
دعوتم.
با ذوق نگاهش کردم.
-جدی؟
romangram.com | @romangram_com