#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_75
مامان خندون سرش رو تکون داد. گونه اش رو بوسیدم.
-می شه برای عروسی هم دعوتش کنم؟
مامان دستی به سرم کشید.
-اره مادر برو.
با ذوق و شادی گفتم: مرسی مامان... مرسی.
با هول و دو از خونه خارج شدم، چند بار نزدیک بود از پله ها بیفتم. سوار ماشین بابا شدم و تمام سرعت به سمت
هتل و پریا پرواز کردم. آروم زیر لب زمزمه کردم.
-پس وقتی برگشت ایران چطور می خوای دووم بیاری؟
نفس عمیقی کشیدم و فکر هایی که باعث ناراحتیم می شد رو پس زد و فقط و فقط به دیدن پریا با اون چشم های
مشکی و دلربا فکر کردم.
#پارت_بیستویکم
با چشم های گرد داشتم به دیونه ی رو به روم نگاه می کردم.
romangram.com | @romangram_com