#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_73


»؟ قلب من چرا این قدر نامنظم می زنه

دیگه تا رسیدن به هتل هیچ کدوم بهم نگاه نکردیم و سکوت کردیم.

#پارت_بیستم

#راهول

از روی تخت پایین اومدم و از پنجره به آسمون تاریک و عروس سفید پوشش نگاه کردم. لبخندی روی لبم نشست.

-پریا هم مثل همین ماه زیبا بود.

یاد امروز و خنده هاش افتادم. لبخندم پررنگ تر شد؛ نگاه های خیره و زیباش توی اتوبوس.



-یعنی ممکنه... ممکنه اون هم به من احساسی داشته باشه؟

از پنجره فاصله گرفتم. نگاهم به اتاقم افتاد؛ چینی به بینیم دادم.

-عین بازار شامه.

پوفی کشیدم و لگدی به لباس هام زدم و از اتاق خارج شدم. بی حال و حوصله از پله های مارپیچی پایین رفتم. با

دیدن مامان پایین پله ها لبخندی زدم.

-مامان نخوابیدی؟

romangram.com | @romangram_com