#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_72
-بیا بریم.
از جام بلند شدم و راهول دستم رو گرفت و من از روی سنگ های خیس و لیز شروع کردم به راه رفتن؛ هر بار
نزدیک بود که بیفتم ولی دست راهول محکم من رو می گرفت و اجازه ی نمی داد که بیفتم.
بعد از کلی آب بازی و شوخی خنده؛ بعد از کلی گشت و گذار و عکس و دیونه بازی بالاخره خسته شدیم و کنار جاده
پشت به هم و تکیه به هم نشستیم.
-مرسی راهول... خیلی بهم خوش گذشت.
با این که پشتش به من بود ولی می تونستم بفهمم لبخند جذابی صورتش و لب هاشش در بر گرفته.
-خوش حالم پریا که خوشت اومد.
با اومدن اتوبوس با عجله سوار شدیم و میون اون جمعیت زیاد به زود خودمون رو جا دادیم. با خنده رو به روی هم
ایستادیم و توی چشم های هم خیره شدیم؛ نمی دونم چقدر گذشته بود ولی ما همون طور خیره به هم بودیم و نمی
تونستیم از هم دیگه چشم برداریم. ما چمون شده بود؟
با برخورد دست خانمی به پهلوم به خودم اومدم و چشم های نم دا م رو از راهول گرفتم و به پسر بچه ی کوچکی که
اوه... خدای من، قراره چی بشه؟ این حس های عجیب غریب چیه؟ این « . بغل مامانش خوابش برده بود، خیره شدم
romangram.com | @romangram_com