#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_70


دود در بر گرفته بود؛ قطره های آب روی سر و صورتمون فرود می اومد. با عجله نزدیک تر رفتم و از روی پل به

پایین نگاه کردم. بسیاری از مردم پایین دره توی آب بودند و شنا می کردند و یه سری ها هم مثل ما روی پل بودند و

از بالا همه جا رو دید می زدند.

اون نسیم ملایم و هوای اون جا من رو از خود بی خود کرده بود؛ با ذوق همه جا رو نگاه می کردم و همه جا رو از نظر

می گذروندم. از تک تک زیبایی های اون جا عکس می گرفتم و لذت می بردم. به کل راهول رو از یاد برده بودم تا

وقتی که کنارم ایستاد و کنار گوشم گفت: حسودیم شد... من رو به کل از یاد بردی!



خندیدم و نگاهش کردم.

-وای راهول ببخشید، این جا فوق العاده ست مرسی... مرسی.

لبخندی زد و دستم رو گرفت و من رو از روی ریل قطار پایین آورد. همون طور نگاهش می کردم که با صدای قطار به

پشت سر برگشتم؛ قطار با سرعت و صدای مهیبی از کنارمون رد شد؛ حالا مگه تموم می شد. با لبخند گشادی قطار

و مردمی که سرشون رو از داخل پنجره ها بیرون آورده بودند نگاه می کردم؛ بعضیاشون دست تکون می دادند و منم

براشون دست تکون می دادم و بپر بپر می کردم مثل بچه ها.

راهول دستم رو دور بازوش حلقه کرد.

romangram.com | @romangram_com