#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_69

ماشین نگه داشت. راهول پول زیادی رو حساب کرد و ما از ماشین پیاده شدیم. راهول دستم رو گرفت. از ماشین

دور شدیم و به سمت کنارهی جاده ای که ریل قطار بود راه افتادیم. دو رو اطراف انبوهی از درخت ها و بوته ها دیده





می شد. یه جورایی مثل کوه می موند و پایینش شبیه دره بود. صدایی گوش هام رو نوازش کرد. آره این صدای آب

بود ولی... با سرعت و با صدای مهیبی انگار که از بلندی به پایین پرتاب می شد. زیر لب زمزمه کردم.

-آبشار؟

با تعجب به راهول نگاه کردم که به رو به روش نگاه می کرد. من هم نگاهم رو به رو به رو دادم. داشتیم به پلی نزدیک

می شدیم.

پلی که ریل قطار تا روی اون هم امتداد داشت. راهول به سرعت قدم هاش افزود و ما روی پل ایستادیم. با دیدن

منظره ی رو به روم دهنم باز موند.

-آبشار دودساگار!

#پارت_نوزدهم


مات و مبهوت منظره ی رو به روم شده بودم. به دلیل آبی که با سرعت از بلندی پایین می اومد تموم اطراف رو مه و

romangram.com | @romangram_com