#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_68

من رو به سمت تاکسی برد، سوار شدیم و راه افتادیم؛ نمی دونستم که راهول قراره من رو کجا ببره ولی قول داده

بود که من رو به یه جای خوب و دیدنی ببره. از بازار ها و شلوغی شهر گذشتیم؛ تعجب کردم ولی چیزی نگفتم تا

این که از شهر خارج شدیم. هر چی دور تر می رفتیم نگران تر می شدم.

-کجا داریم می ریم؟

راهول با اطمینان و مهربون به چشم هام نگاه کرد.

-یه جای خوب.

شونه ای بالا انداختم.

-بیرون شهر؟

سرش رو به معنی آره تکون داد. چیزی نگفتم مطمئنن چیزی نمی گفت پس ساکت شدم و نگران از شیشه ی

ماشین به بیرون خیره شدم. جایی که داشتیم می رفتیم بیش تر به جنگل شباهت داشت، اطراف جنگل پر بود از



درخت ها و بوته ها. استرسم بیش تر شد؛ دست هام رو توی هم قفل کردم و نفس های عمیق می کشیدم. راهول

خندید.

-نترس پریا.


romangram.com | @romangram_com