#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_67


بعد از مدت ها احساس کردم که داره بهم خوش می گذره و از ته دل می خندیدم. راهول خیلی حواسش بهم بود؛

مهربونی های زیر پوستیش نسبت بهم و کار هایی که بخاطرم می کرد باعث به وجود اومدن حس شیرینی توی

وجودم شده بود و این حس شیرین من رو می ترسوند.



آخر های شب راهول با وجود خستگی من رو به هتل رسوند. وارد اتاقم شدم؛ در طول انجام کار هام لبخندی روی

لب هام بود و به هیچ وجه قصد پاک شدن از روی لب هام رو نداشت. روی تخت دراز کشیدم و با فکر امشب و راهول

کم کم چشم هام گرم شد و به خواب شیرینی فرو رفتم.

#پارت_هجدهم


با عجله کلاه کپ مشکی نگین دارم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. از هتل بیرون رفتم و رو به روی

راهول ایستادم.

-سلام راهول، ببخشید دیر کردم.

لبخندی زد و دستم رو گرفت.

-اشکال نداره پریا... بیار بریم.


romangram.com | @romangram_com