#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_66


-ممنونم.

آهی کشید و سکوت کرد. نگاهش کردم داشت به جمع نگاه می کرد ولی انگار توی فکر بود. آروم پرسیدم.

-چیزی شده راهول؟

نگاهم کرد؛ عمیق و پر از حس.

-اره انگار یه چیزی شده... یه اتفاقی...

با اومدن مادرش حرفش قطع شد.

-راهول همراه پریا بیاید شام مادر.

راهول از جاش بلند شد و دست من رو هم گرفت.

-بیا بریم پریا.

از این که فرت و فرت دستم رو می گرفت خنده ام گرفت؛ حتی اجاره هم نمی گرفت و چیزی که جالب بود این بود

که من ناراحت نمی شدم و یه جورایی گرمای دست های مردونه اش رو دوست داشتم.

برای خودمون غذا کشیدیم و کنار هم نشستیم و توی سکوت غذامون رو خوردیم. راهول ساکت و توی فکر بود و

» یه روزی می گم پریا « هر چقدر اصرار کردم دلیلش رو بگه فقط گفت

ساعت ها به رقص و شادی و خنده گذشت. پیش راهول و خانواده اش و توی جمع خیلی خیلی بهم خوش گذشت؛

romangram.com | @romangram_com