#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_61
اشکال زیبا توی سالن بود و گلدان های گل گوشه های خونه دیده می شد و قاب عکس های اشخاص بزرگ و مکان
های زیبا به دیوار وصل بود. لبخند روی لب هام جا خوش کرده بود و مثل ندید بدید ها به همه جا نگاه می کردم.
راهول کنار گوشم گفت: این پدر و مادرم هستند.
به رو به روم نگاه کردم که زنی قد بلند و کمی چاق، همراه مردی قد بلند و چهارشونه با موهای جو گندمی به
سمتمون می اومدند. راست ایستادم و دستی به لباس هام کشیدم. مادر راهول خیلی مهربون دست هاش رو دو
طرف صورتم گذاشت و گفت: خیلی خوش اومدی عزیزم، راهول خیلی تعریفت رو کرده بود؛ خوش حالم از دیدنت.
با خجالت لبخندی زدم.
- سلام، ممنونم. منم همین طور.
پدرش هم دوست داشتنی و مهربون بود. بهم خوش آمد گفت و ابراز خوش حالی کرد. صورت راهول به پدرش رفته
بود؛ همون قدر جذاب، همون قدر مهربون.
راهول من رو به سمت صندلی هدایت کرد. نشستم و نگاهی سر سری به اطراف کردم. بیش تر مهمون ها بخصوص
زن ها به من خیره شده بودند. دستی به موهام کشیدم و با خجالت سرم رو پایین انداختم.
-وای خدا...
romangram.com | @romangram_com