#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_60


روی لب هاش بود. لبخندم پررنگ تر شد و توی دلم جذابی نثارش کردم.

همراه راهول سوار تاکسی شدم و راهی خونشون شدیم.

#پارت_شانزدهم


رو به روی یه خونه ی بزرگ با نمای گچی سفید رنگ پیاده شدیم. راهول کنار گوشم گفت: آروم باش، می دونی به

هرحال یه کم تعجب می کنند ولی بعدا وقتی بشناسنت و یه کم توی جمع باشی می بینی که چقدر همه خوب و

مهربونن.

لبخندی زدم و به معنی فهمیدن سرم رو تکون دادم. از جلوی در حیاط تا پله های در خونه همه اش گل های

رنگارنگ ریخته شده بود؛ روی دیواره های خونه لامپ ها و گل های ریسه ای گذاشته بود؛ کل خونه چراغونی بود.

فوق العاده چشم گیر و زیبا. حیاط پر بود از مهمون، مهمون هایی که لباس محلی و زیبا به تن داشتند و در حال

شادی و رقص بودند. به آرومی کنار راهول که خنده به لب داشت راه می رفتم و به اطراف نگاه می کردم. غرق لذت

شده بودم؛ یکی از آرزو هام دیدن جشن و عروسی های هندی بود. نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم. خونه

دوبلکس و بی اندازه بزرگ بود. سالن بزرگ جای سوزن انداختن نبود؛ پر بود از مهمون. خونه ی قشنگی بود؛ مثل

کاخ ها می موند. طبقهی پایین فقط یه سالن بزرگ و با پله های مارپیچی به طبقه ی بالا وصل می شد. ستون هایی با


romangram.com | @romangram_com