#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_59


-حتما یادش رفته.

غم عجیبی وجودم رو پر کرد. عقب گرد کردم و خواستم برگردم داخل هتل که با شنیدن اسمم ایستادم. با دقت

نگاه کردم که دیدم راهول با دو داره به سمتم میاد. لبخند بزرگی روی لب هام نشست. رو به روم ایستاد و نفس نفس

زنان به صورتم نگاه کرد.

-اوه پریا...

چند تا نفس عمیق کشید.

-ببخشید تا الان کار هام طول کشید.

به چشم هاش نگاه کردم.

-اشکالی نداره راهول.

لبخندی زد و بازوش رو جلو آورد.



-بیا بریم.

خندیدم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم. راهول نگاهش به رو به رو بود، از فرصت استفاده کردم و به لباس هاش

نگاه کردم. لونگی سفیدی پوشیده بود. خیلی بهش می اومد؛ موهاش رو به سمت بالا مدل زده بود و لبخند زیبایی

romangram.com | @romangram_com