#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_58


آینه نگاهی به خودم کردم.

-من واقعا چرا به راهول گفتم که میرم مهمونیشون؟



پشیمون بودم و استرس داشتم ولی خیلی دلمم می خواست توی جشنشون شرکت کنم؛ چون جشن های هندی

خیلی زیبا و باشکوه برگزار می شد. نفس عمیقی کشیدم و با فکر این که اون جا بهم خوش می گذره و چیز های تازه

ای می بینم خودم رو قانع و استرس رو از خودم دور کردم.

موهام رو صاف کردم و آرایش ملایمی کردم. دستبند ساده و ظریفی به دستم انداختم و گوشواره های بلند کربنی

رنگم رو توی گوشم انداختم. لبخندی زدم.

-عالی شدم.

خندیدم.

-چه اعتماد به نفسی هم دارم.

کیف سفید مجلسیم رو برداشتم و گوشی و مقداری پول داخل کیف گذاشتم؛ کفش های پاشنه بلندم رو پوشیدم و

از اتاق خارج شدم. بیرون هتل ایستاده بودم و منتظر راهول بودم ولی نمی دونم چرا نمی اومد. دیگه کم کم نا امید

شدم و لبخند کم رنگی زدم.

romangram.com | @romangram_com