#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_57

آورد و گونه ام رو بوسید. نفسم رفت و گر گرفتم؛ مات نگاهش کردم. ازم فاصله گرفت.

-می رسونمت هتل. یه دوش بگیر...

چشمکی زد و ادامه داد.

-و به خودت برس بعد میام دنبالت بریم خونه ی ما.

باز هم فقط سرم رو تکون دادم که خندید و دستم رو گرفت و با دو به سمت تاکسی رفت، منم که دنبالش کشیده

می شدم اما... اما یه جوری بودم... انگار که توی خلسه بودم؛ مات و گیج.

#پارت_پانزدهم


زیر دوش بودم ولی فکرم یه جای دیگه. فکرم پیش راهول و چشم های مهربونش بود؛ پیش راهول و خنده هاش،

راهول و بوسه اش... درگیر بودم با خودم؛ نمی دونستم اصلا دارم چیکار می کنم. یه دردی به جونم افتاده بود که این

قدر داشتم به راهول فکر می کردم ولی نمی دونستم چه دردی! شاید... شاید می دونستم و نمی خواستم به زبون

بیارمش.

حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. موهام رو خشک کردم و لباس هایی که توی ایران دوخته بودم

رو از چمدون بیرون آوردم. شلوار قمیض و چوریدار کربنی رنگ رو به تنم کردم. ساده بود و فقط پایین لباس حاشیه

ی طلایی رنگی داشت، روی بالا تنه اش هم کمی از اون حاشیه ی طلایی وجود داشت؛ زیبا بود و بهم می اومد. توی

romangram.com | @romangram_com