#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_6
-پریا، این مدت هم من و مامانت و هم خودت رو خیلی اذیت کردی.
آروم زمزمه کردم.
-متأسفم.
بابا دستی به موهام کشید.
- ۲۵ سالته، عاقل و بالغی دخترم؛ تا الان هیچ وقت باعث نشدی که من شرمنده بشم و هیچ کاری رو بر خلاف میل
من انجام ندادی.
نفس عمیقی کشید.
-رفتن به هند اونم تنها اصلا درست نیست و اصلا باب میل من و مادرت نیست. اما... من دلم طاقت دیدن ناراحتی و
گریه هات رو نداره. این که نمی تونم شیطونیا و خنده هات رو ببینم عذابم می ده.
سرم رو بلند کردم و به چشم هاش نگاه کردم. لبخند کم رنگی زد.
-با قبول کردن چند قانون و شرط و شروط می تونی بری هند.
کمی نگاهش کردم، اخمی ناشی از گیج بودن و متعجب بودنم روی پیشونیم نشست. آروم لب زدم.
-چی؟
romangram.com | @romangram_com