#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_5
از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره بزرگ اتاقم رفتم. نگاهی به حیاط انداختم. مامان و بابا توی آلاچیق نشسته
بودند. مامان با حرص داشت با بابا صحبت می کرد و من نمی دونستم چی دارند می گن اما بابا همش می خواست که
مامان رو آروم کنه. نفس آه مانندی کشیدم.
». کاش راضی می شدند «
از پنجره فاصله گرفتم و به سمت میز آرایشم رفتم و پشت میز و رو به روی آینه نشستم. دستی به موهای مشکی و
بهم ریختهام کشیدم. لبخند کم رنگی زدم، لب های قلوه ایم توی چشم بود؛ چشم های مشکی کشیده ام به بابا رفته
بود و بینی کوچیکم به مامان، عاشق بینیم بودم خداروشکر نیاز به عمل نداشت. با کف دست به صورت سفید و
صافم ضربه آرومی زدم.
». نا امید نشو پریا، بالاخره راضی می شند «
در اتاق به صدا در اومد.
-بله بفرمایید.
بابا وارد اتاق شد. از روی صندلی بلند شدم؛ نگاه مظلومم رو به چشم هاش دوختم. به تخت اشاره کرد.
-برو بشین.
آروم به سمت تخت رفتم و روی اون نشستم. بابا کنارم نشست.
romangram.com | @romangram_com