#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_4
-توروخدا.
از روی تخت بلند شد و دست گرمش رو از توی دست های سردم بیرون آورد و بدون گفتن حرفی از اتاق بیرون
رفت. با حرص موهای بلند و مشکیم رو کشیدم.
-ای خدا...
مشتی به بالش سفید و نرم روی تخت کوبیدم.
-من می رم هند.
از روی تخت بلند شدم.
-می رم.
دستی به بلوز صورتی رنگ و شلوار گشاد ورزشی سفیدم کشیدم و با قدم های تند و محکم از اتاق خارج شدم.
یک هفته گذشته بود. من اما اصلا بی خیال نشده بودم؛ هر روز و هر ساعت یاد آوری می کردم که می خوام برم هند.
از من اصرار و از مامان و بابا انکار و مخالفت. نه غذا می خوردم، نه از اتاق بیرون می اومدم. گریه کار هر روزم شده
بود و با کسی حرف نمی زدم. گاهی خودم احساس می کردم که افسرده شدم؛ اما نمی خواستم رفتن به هند رو بی
خیال بشم.
romangram.com | @romangram_com