#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_55
ایستادم و نگاهش کردم. می خندید؛ با صدای بلند. صورت مهربونش زیباتر از هر وقت دیگه ای شده بود. لبخندی
روی لبم نشست. سرم رو کج کردم و با دقت بیش تری نگاهش کردم. دوست داشتنی بود اون واقعا دوست داشتنی
بود.
به سمتم برگشت و وقتی نگاه من رو دید اونم ایستاد و با لبخند نگاهم کرد.
-پریا؟
به خودم اومدم و دستی به موهام کشیدم.
-خسته شدم.
دستی به پشت گردنش کشید و بعد نزدیک اومد و دست من رو محکم توی دست هاش گرفت و کنار گوشم گفت:
دستم رو ول نکنیا... دنبالم بیا.
دست توی دست از بین جمعیت زیاد رد می شدیم؛ گاهی به بقیه تنه می زدیم و گاهی فحش هایی نثارمون می شد...
ولی هیچ کدوم مهم نبود و فقط دست های قفل شده و لبخند هامون مهم بود. از بین جمعیت که بیرون اومدیم نفس
نفس با صدای بلند شروع کردیم به خندیدن.
-وای خدا...
romangram.com | @romangram_com