#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_53


که دلم می خواست امروز رو پیشم باشه تا توی جشن و شلوغی تنها نباشم. سوار تاکسی شدم و به سمت جایی که

قرار بود جشن برقرار بشه رفتم.

***

از ماشین پیاده شدم. دهنم اندازه ی غار باز موند.

-وای خدا چقدر آدم!

جمعیت بزرگی از زن و مرد، دختر و پسر دور هم جمع شده بودند و می رقصیدند. یه سری ها لباس محلی به تن

داشتند ولی بیش ترشون توریست بودند و لباس های سفید تنشون بود. همون طور مبهود داشتم نگاه می کردم؛



صدای آهنگ کر کننده بود و من نمی دونستم چیکار کنم. نفس عمیقی کشیدم و به سمت دکه ای رفتم و جامی که

پر بود از رنگ قرمز، خریدم و به جمعیت نگاه کردم.

-یعنی برم وسط جمع؟

دلم با هیجان و ذوق من رو به سمت جمع می کشوند ولی... عقلم می گفت نرو.

چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و قدم اول و دوم رو برداشتم. قدم سوم رو برداشتم و به جمع نزدیک شدم

که یهو یکی کف دستش رو داخل جام رنگم گذاشت و به بینی و گونه هام مالید. جیغ خفه ای کشیدم و به سمت

romangram.com | @romangram_com