#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_52



آروم زمزمه کردم.

-اخه رو اعصابم بود.

با قدم های محکم به سمت خیابون رفتم و سوار تاکسی درب و داغونی شدم. دیگه حس همه چی پریده بود.

-ای خدا اینم از مسافرت اومدن ما.

کلافی دستی به گونه هام کشیدم. از رنجوندن راهول خیلی ناراحت بودم. به صورت اون پسر شیطون و خندون،

ناراحتی و غم نمی اومد.

آهی کشیدم.

#پارت_سیزدهم


دستی به لباس های سفیدم کشیدم و از اتاق خارج شدم. امروز جشن هولی بود. جشن مقدس هندی ها که به

جشنواره ی عشق و رنگ هم معروف بود. لباس هایی که همراه راهول خریده بودم رو پوشیده بودم. آرایش ملایمی

داشتم و موهام رو با ظرافت بافته بودم. راستش یه کم می ترسیدم و خب هیجان خاصی هم داشتم ولی شلوغی

اون جشن باعث دلهره ام می شد. می دونستم که چقدر توریست و مردم و آدم اومدن برای این جشن.

از هتل خارج شدم. همه اش فکرم پیش راهول بود؛ هم از این که ناراحتش کرده بودم عذاب وجدان داشتم و هم این

romangram.com | @romangram_com