#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_50
به سمتش برگشتم.
-می زاری یه کم توی حال خودم باشم و خوش بگذرونم؟
با لب و لوچه ی آویزون نگاهش رو ازم گرفت. دوربینم رو برداشتم و شروع کردم به عکس گرفتن. عکس های
خوشگلی از آب در اومد. از راهول فاصله گرفتم و با قدم های آروم خیره به مجسمه های روی آب حرکت کردم.
-چقدر این جا زیباست.
همون طور بی حواس داشتم قدم می زدم که با چیز سفتی برخورد کردم.
-وای...
راهول خندید و گفت: حواست کجاست دختر؟ کمرم داغون شد.
با تعجب نگاهش کردم؛ چیزی نداشتم بگم به معنای واقعی داشتم از دست این پسر دیونه می شدم همه جا بود عین
یه روح. از کنارش رد شدم که با عجله به سمتم اومد و دستش رو روی گردنم گذاشت و گفت: پریا جون من این قدر
ساکت و بی حس و حال نباش من حوصله ام سر می ره.
دستش رو از روی گردنم برداشتم و گفتم: خب مجبورت نکردم که دنبال من راه بیفتی برو دنبال کار و زندگیت.
لبخندی زد و چیزی نگفت. دستی به موهام کشیدم.
romangram.com | @romangram_com