#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_46


چشم هام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم: باید یه دست لباس سفید برای جشن هولی که فرداست بگیرم.

با ذوق دست هاش رو بهم کوبید.

-عالیه پریا.

لبخند نصف نیمه ای زدم و به سمت چند تا مغازه پارچه و لباس فروشی رفتیم. هیچ کدوم از لباس ها به سلیقه ای

من نبود و یا گاهی اندازه ی من نبود. دیگه ناامید شده بودم که راهول بازوم رو گرفت و به مغازه ای اشاره کرد.

-پریا این مغازه هم مونده! یه نگاه بندازیم؟

بی حال سری تکون دادم و همراه راهول به سمت مغازه ی بزرگ رفتم. راهول به فروشنده مشخصات لباسی که می

خواستم رو داد. فروشنده با لبخند سرش رو تکون داد و به آخر سالن رفت. راهول با لبخند مهربون و زیبایی به

سمتم برگشت.

-ناامید نباش پریا ما بالاخره یه لباس مناسب پیدا می کنیم.

لبخندش رو با لبخند جواب دادم.

-باشه، ممنون.

فروشنده بالاخره برگشت و لباسی که شامل یه شلوار سفید و یه بلوز سفید ساده که تا روی زانو بود؛ همراه با پارچه

رو به سمتم گرفت. » این لباس شلوار قمیض و چوریدار نام دارد « ی سفید بلندی که روی شونه اش بود

romangram.com | @romangram_com