#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_45

بعد از ده دقیقه فکر و خیال و به دلیل خستگی خوابم برد.

#پارت_یازدهم


از در هتل سرم رو بیرون بردم و سرکی کشیدم. راهول اون اطراف دیده نمی شد. نفس راحتی کشیدم و از هتل

بیرون اومدم. دسته ی بلند کیف کربنیم رو روی شونه ام مرتب کردم و دستی به بلوز مردونه ی طرح لیم کشیدم. با

خیال راحت از هتل دور شدم تا تاکسی بگیرم و به سمت بازار و بعد از خرید به دونا پائولا که به بهشت عشاق

معروفه برم. تاکسی نگه داشت و من هم با لبخند سوار تاکسی تمیز شدم و خواستم در و ببندم که یکی در رو گرفت

و با سرعت سوار ماشین شد؛ به راننده تاکسی گفت که حرکت کنه. با دیدن راهول لب هام مثل سکته ای ها شده

بود و چشمم تیک عصبی گرفته بود. راهول با لبخند گشادی به سمتم برگشت.

-سلام پریا.

فقط تونستم نگاهش کنم و لال بمونم. خندید و گفت: می دونم دلت برام تنگ شده.

خیلی دلم می خواست به باد فحش و کتک بگیرمش ولی نشد و دندون روی جیگر گذاشتم تا به وقتش تلافی کنم.

وسط بازار از ماشین پیاده شدیم؛ راهول کرایه ی تاکسی رو حساب کرد و کنارم ایستاد.



-خب کجا بریم؟

romangram.com | @romangram_com