#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_44
چیزی نگفتم و به سرعت قدم هام افزودم. باز صداش رو شنیدم.
-پس فردا من همین جام. می بینمت.
با حرص و صدای بلند گفتم: باشه... باشه.
با ذوق گفت: پس باهام دوست می شی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم: آره.
خندید و با شوق گفت: مرسی... مرسی پریا.
چیزی نگفتم و وارد هتل شدم.
در اتاق رو محکم بهم کوبیدم و خودم رو روی تخت پرت کردم. جیغی کوتاهی کشیدم.
-ای خدا... من آخرش راهی تیمارستان می شم.
با بغض سرم روی بالش گذاشتم.
-واقعا فقط یه دوست هندی کم داشتم که پیداش کردم.
پتو رو تا روی سرم بالا کشیدم.
-الان فقط باید بخوابم وگرنه از فکر و خیال زیاد روانی می شم.
romangram.com | @romangram_com