#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_42
-خوش حالم پریا که اومدی. من می خواستم...
با دیدن حرص توی چشم هام و عصبانیت صورتم با تعجب گفت: پریا تو...
با دندون هایی که روی هم فشار می دادم گفتم: می کشمت
و به سمتش یورش بردم اونم وقتی دید که اوضاع قمر در عقربه با عجله شروع کرد به دویدن. حالا من بدو راهول
بدو؛ کلی براش خط و نشون کشیدم و نفرینش کردم که اونم فقط داشت می خندید و می دوید.
-می کشمت راهول... تو آبروی من رو بردی.
-دیونه ام کردی... آخه تو چه مرگته؟ چرا من رو ول نمی کنی هان؟
یهو ایستاد و به سمتم برگشت. که من چون سرعتم زیاد بود نتونستم ترمز کنم و با کله رفتم توی بغلش. دستش رو
دور کمرم حلقه کرد و گفت: آخی دلت برام تنگ شده بود که به سمت بغلم دویدی؟
متن و مبهوت به چشم های شیطونش نگاه کردم. یه مشت کوبیدم به سینه اش و خودم رو از حلقه دستش آزاد
کردم.
-خیلی بی مزه ای.
لبخند زد و چیزی نگفت.
-توروخدا بگو چرا این جوری می کنی؟ چرا اومدی این جا؟ چی می خوای از جونم؟
romangram.com | @romangram_com