#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_37
-نمی دونم.
رو به روم ایستاد و با ذوق گفت: پس من هر روز همراهت میام تا من رو بشناسی و با هم دوست بشی.
با جیغ گفتم: چی؟ می خوای هر روز دنبالم بیای و دیونم کنی؟
با همون ذوق سرش رو تکون داد.
-اره.
با حالت گریه گفتم: اوه نا...
راهول بشکنی زد.
-اوه آره...
با دستم از سر راهم کنارش زدم و رو به آسمون گفتم: خداوندا من چه گناهی به درگاهت کردم... آخه چرا داره
خوشیم خراب می شه من اومدم هند خوش بگذرونم این سیریش چیه سر راهم قرار دادی؟
راهول با خنده از پشت سرم گفت: داری نفرینم می کنی؟
چیزی نگفتم و با قدم های تند و سریع ازش دور شدم. می خواستم تاکسی بگیرم و برگردم. فعلا که امروزم خراب
شده بود یه کم باید به خودم و مغزم استراحت می دادم تا ببینم فردا چی می شه.
romangram.com | @romangram_com