#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_30


از مغازه بیرون اومدم که یهو دوباره سر راهم سبز شد.

-ای خدا...

لبخند زد و دوباره شروع کرد به حرف زدن.

-برای مامان و بابات صنایع دستی خریدی؟

-پس خودت چی؟ چیزی نپسندیدی؟

-راستی تو اهل کجایی؟ کدوم کشور؟ کدوم شهر؟

هی سوال می پرسید حتی فرصت نمی داد که جواب بدم؛ دیگه داشتم دیونه می شدم. همین طور به حرف های

راهول گوش می دادم که حواسم پرت شد و سکندری خوردم و نزدیک بود کله پا بشم که بازوم توی دست های

مردونه و گرمی جا خوش کرد. چشم هام رو روی هم گذاشتم و نفس راحتی کشیدم. بازوم کشیده شد و راست

ایستادم.

-دیدی گفتم به کمکم نیاز پیدا می کنی!

با حرص بازوم رو از دستش بیرون آوردم.

-تقصیر توعه، این قدر پر حرفی می کنی، حواسم من رو پرت کردی.



romangram.com | @romangram_com