#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_28
بدون این که نگاهش کنم گفتم: نه ممنون به کمک شما احتیاجی ندارم.
آروم و مردونه خندید.
-نیاز دارید، بدون این که خودتون بفهمید به کمک من نیاز خواهید داشت.
به چند تا از خوراکی ها اشاره کردم تا غرفه دار اون ها رو برام آماده کنه. بعد رو کردم به پسر که تکیه اش رو داده
بود به چوب غرفه و با لبخند جذابی نگاهم می کرد.
-نه... ممنون.
همون طور نگاهم می کرد که منم خود به خود محوش شدم. صورت سفیدی نداشت، پوستی تیره با موهای مشکی.
چشم های قهوه ای و لب های گوشتی. بینی که نمی تونستم بگم کوچیکه ولی به صورتش می اومد. صورت جذابی
داشت که از چشم هاش شیطنت می بارید؛ صورتش شرور نبود بیش تر آرامش بخش بود. با صدای مغازه دار به خودم
اومدم و نگاهم رو از چشم هاش گرفتم و رو به مغازه دار گفتم: چقدر بدم خدمتتون؟
مغازه دار که مرد مسنی بود با دست هاش عدد پانزده رو نشون داد.
-ولی این خیلی زیاده!
اون پسر بدون این که بزاره من چیزی بگم اخمی کرد و رو به فروشنده با زبون خودشون یه چیز هایی گفت که بعد از
کمی مغازه دار راضی شد و با دست هاش عدد ده رو نشون داد. به پسر نگاهی انداختم که چشمکی زد. ده روپیه رو
romangram.com | @romangram_com