#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_26

بود که از هر چی که یه مسافر لازم داشته باشه توی غرفه ها پیدا می شد؛ نوشیدنی، غذا، خوراکی، صنایع دستی،

سوغاتی، بدلیجات و... خیلی چیز های دیگه.

دلم می خواست برای مامان و بابا سوغاتی بخرم ولی نمی تونستم چی. به زن ها و مردهای هندی نگاه می کردم که

یه سری هاشون لباس محلی تنشون بود. خیلی قشنگ بودند من عاشق لباس هاشون بودم. به سمت غرفه ای کە



یە زن تپل و سیاه پوستی داخل اون نشسته بود رفتم. بدلیجات خیلی قشنگی داشت. دلم النگوی هندی می

خواست. به یه دسته النگوی رنگ آبی اشاره کردم. به انگلیسی گفتم: ببخشید قیمت اینا چند؟

زن شروع کرد به حرف زدن ولی خب راستش من زبون اون ها رو نمی فهمیدم؛ با تعجب نگاهش می کردم. سنش

زیاد بود و معلوم بود که سواد زیادی نداره که بخواد انگلیسی صحبت کنه. زن وقتی فهمید من چیزی نمی فهمم

ساکت شد و خیره خیره نگاهم کرد.

-ای خدا...

کمی به اطراف نگاه کردم و دوباره به النگو ها چشم دوختم. قدمی به عقب برداشتم.

-یعنی باید بی خیالشون بشم؟!

با ناامیدی از النگو ها چشم گرفتم که یهو یکی کنار گوشم گفت: قیمت اون النگو ها ده روپیه ست، ولی به نظر من


romangram.com | @romangram_com