#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_22


درست شده بود که اهل روستا اونجا خوراکی و غذای متعدد می فروختند و مردمی که مثل مور و ملخ توی اون بوفه

ها ریخته بودند. خیلی از توریست ها و مردم و آدم های اون اطراف مشغول بازی و ورزش و برخی دیگه روی تخت

های آفتاب گیر دراز کشیده بودند و مشغول آفتاب گرفتن بودند.

همون طور توی ساحل قدم می زدم و به بچه ها و مردم که با لبخند و شادی سوار قایق ها می شدند نگاه می کردم؛

از شادی و لبخند اون ها لبخند روی لب های من هم جا خوش کرده بود. با صدای قاروقور شکمم به خودم اومدم.

اخمی کردم و به اطراف نگاه کردم.

-خداروشکر کسی نشنید.

به سمت بوفه های خوراکی و غذا رفتم با این که اون جا رستوران هم بود ولی من می خواستم یه غذای ساده بخورم

تا شب توی رستوران هتل جبران کنم. با یه نگاه اجمالی به منوی غذا ها تصمیم گرفتم که کوفته مالایی سفارش

بدم. غذایی که از سیب زمینی و نخود، هویج، لوبیا و نخود فرنگی و ذرت شیرین تهیه می شد و همراه نان خورده

می شد. تعریفش رو شنیده بودم. روی یکی از صندلی ها و زیر یه چتر کوچیک نشستم تا غذام آماده بشه.

نگاهم دور تا دور ساحل، روی تمام آدم ها و اطراف می چرخید. می خواستم به همه چی نگاه کنم؛ نمی خواستم

کوچک ترین چیز رو از دست بدم. دوربینی که توی گردنم بود رو روی چشمم گذاشتم و چلیک چلیک از تمام

ساحل و زیبایی اون عکس گرفتم؛ شکار لحظه های فوق العاده ای داشتم.

romangram.com | @romangram_com