#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_19
مردم از خستگی ولی با این حال باز دلم می خواست همین امروز کل شهر رو بگردم ولی خودم رو کنترل کردم و
امروز رو به استراحت اختصاص دادم.
کرایه رو حساب کردم و وارد هتل بزرگ و زیبای رو به روم شدم. از راهروی پر زرق و برق و شلوق گذشتم و به
سمت پرسنل هتل رفتم. به زبان انگلیسی گفتم که مسافر هستم و یک اتاق خوب می خوام و اون مرد قد بلند با
پوستی سیاه کلی بهم خوش آمد گفت و بعد فرمی رو به سمتم گرفت. بعد از پر کردن فرم و دادن پول کلید های
اتاق دویست و دوازده رو گرفتم. یکی از مرد های قد کوتاه و تپل با لباس های مخصوص به سمتم اومد و چمدونم رو
گرفت. تشکری کردم و همراهش از پله های تزئین شده بالا رفتم و از راهروی طویل گذشتم. رو به روی اتاقم
ایستاد؛ مقداری پول بهش دادم و با کلید در اتاق رو باز کردم.
اون قدر خسته بودم که چشم هام فقط تخت یک نفره ی سفید رو می دید. در رو بستم و بعد قفل کردم. چمدون رو
همون جا کنار در رها کردم. کلاه و مانتوم رو در آوردم و با صدای بلند گفتم: بعدا... بعدا... بعدا به اتاق نگاه می کنم؛
الان فقط می خوام بخوابم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و چشم هام رو بستم و اصلا نفهمیدم که کی خوابم برد.
#پارت_پنج
romangram.com | @romangram_com