#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_15
لب و لوچه ام آویزون شد.
-احساساتت منو کشته.
بابا خندید و مامان لبخند زد. گونه اش رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم. به سمت بابا رفتم و دستم رو دور کمرش
حلقه کردم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.
-قربونت برم بابا، مواظب مامان باش، مواظب خودت هم باش؛ مواظب اتاقمم باش...
بابا خندید و گفت: باشه عزیزم مواظب کل خاندان هستم تو نترس.
ازش فاصله گرفتم و گونه های چروکیده اش رو بوسیدم.
-فداتون بشم. نگران و ناراحت نباشید زودی میام.
مامان با بغض گفت: برو زودم نیا ما می خوایم با بابات یه کم وقت بگذرونیم.
به معنای واقعی ترکیدم، اون قدر خندیدم داشت از چشم هام اشک می اومد.
-فدات بشم چشم.
لبخند زدم و دسته ی چمدونم رو گرفتم.
-پس من فعلا می رم، باهاتون در تماسم. مواظب خودتون باشید؛ خیلی دوستت دارم.
romangram.com | @romangram_com