#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_14


لبخندی زدم.

-مرسی مامان، مرسی بابا.



مامان لبخندی زد.

-شب خوش.

بابا هم روی موهام رو بوسید و با شب بخیری همراه مامان وارد اتاقشون شدند. منم با خستگی فراوان به سمت اتاقم

که طبقه پایین بود رفتم و تند و سریع لباس هام رو عوض کردم. ساعت رو برای ساعت چهار تنظیم کردم و روی

تخت نرم و گرمم دراز کشیدم. به دلیل خستگی زیاد بالافاصله خوابم برد.


دستم رو دور گردن مامان انداختم و با خنده گفتم: فدات بشم گریه نکن، این جوری منم گریه ام می گیره. نمی روم

جای دوری که همین هند خودمونه.

مامان اخمی کرد. لبخند زدم.

-قربونت برم پاک کن اشکات رو دلم می گیره. زودی میام نمی زارم دلتون تنگ شه برام.

مامان بینیش رو بالا کشید و گفت: باشه، حالا گردنم رو ول کن عین کولا آویزونم شدی.


romangram.com | @romangram_com