#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_13


-مرض داری تو؟

خندید و گفت: زیادی دلبری کردی بسه.

با تعجب نگاهش کردم که نگاهش رنگ غم گرفت.

-پریا؟ داری می ری هند خوش بگذرونی اره؟

خواستم بگم بله به کوری چشم تو ولی پشیمون شدم و فقط نگاهش کردم.

-من دلم برات تنگ می شه. نری اون جا عاشق بشیا... من این جا چشم انتظارتم.

دلم می خواستم بزنم شل و پلش کنم، آخه این که هر روز با یکیه چشم انتظاری چی می گه این وسط. نفس عمیقی

کشیدم و خیلی خانمانه گفتم: برای خودتت خیال پردازی نکن... چشم انتظار نباش چرا که ده بار گفتم من حسی به

تو ندارم پسر خاله. بعدشم می رم اون جا خدا می دونه قرار چی پیش بیاد؛ پس لطفا عشق و حال خودت رو بکن بزار

ما هم راحت باشیم.

بعد خیلی بی خیال از کنارش رد شدم و دوباره به جمع دختر و پسرا پیوستم.

تا ساعت دو شب کلی خوش گذروندیم و آخر مهمون ها قصد رفتن کردند. بعد از کلی بوس و بغل و آرزوی سلامتی

و موفقیت بالاخره راحت شدیم. مامان خیلی خسته شده بود برای همین همون طور که از پله ها بالا می رفت گفت:

فردا به یکی می گم بیاد کمک. فعلا برید بخوابید که صبح باید زود بیدار شیم بریم فرودگاه.

romangram.com | @romangram_com