#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_111


سرم رو آروم به معنی فهمیدن حرف هاش تکون دادم.

وارد رستوران شدیم؛ من به سمت دست شویی ها رفتم تا دست و صورتم رو بشورم. نفس عمیقی کشیدم و آرایش

ملایمی کردم.

-وای خدا، چرا راهول چیزی نمی گه!

با ناراحتی از دست شویی بیرون اومدم. از بین میز ها و جمعیت گذشتم و پشت میز چوبی و مربعی شکلی که گوشه

ای دنج بود، نشستم. راهول هم از دست شویی های مردونه بیرون اومدم و رو به روم نشست.

-باید از بره کباب های این جا حتما بخوری، یه غذای خوشمزه و پر طرفداره.

لبخندی زدم و گفتم: خیلی خوبه.

راهول غذا رو سفارش داد. توی سکوت به مردم و خانواده ها خیره شدم. همه خوش حال بودند و من اما پر از سوال و

پر از غم بودم. نگاهی به گل های قرمز توی گلدون روی میز کردم؛ لبخند کم رنگی زدم. سرم رو بلند کردم و

خواستم سوالم رو دوباره از راهول بپرسم که با نگاه خیره ی راهول رو به رو شدم. با چشم های پر از حرف و نم دار

نگاهم می کرد. من هم خیره خیره نگاهش می کردم؛ اون جذاب و دوس داشتنی بود و من دوسش داشتم. مطمئنم

که اون هم به من حس داره پس چرا این طوری باهم رفتار می کرد؟

-راهول؟

romangram.com | @romangram_com