#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_11
خواستم یکی بکوبم تو سرم که در باز شد و دستم تو هوا معلق موند. مامان با تعجب گفت: چیکار می کنی؟
با لبخند دستی به سرم کشیدم.
-هیچی داشتم آماده می شدم.
شونه ای بالا انداخت.
-باشه بیا خاله اینا اومدند.
با تعجب گفتم: چه زود!
مامان نگاهی به تختم کرد که صورتش توی هم رفت.
-ای وای چه شلخته ای تو! بیا، زود چیه ساعت هشته تو زیاد درگیر خودتی نفهمیدی.
لبخند نصف نیمه ای زدم.
-چشم.
مامان از اتاق بیرون رفت و من به پشت سرم و به تخت نگاه کردم. کل لباس هام روی اون تخت بیچاره بود. صورتم
توی هم رفت.
-آخ، چرا مثل توی این فیلما یه جادو جنبلی وجود نداره من بتونم باهاش اتاقم رو مرتب کنم آه.
romangram.com | @romangram_com