#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_107

-یه اشتباه بزرگ کردم.

همون طور با تعجب نگاهش می کردم که ادامه داد.

-نباید...

حرفش رو قطع کرد و دیگه چیزی نگفت. هر چی اصرار کردم حرفش رو ادامه نداد و من رو توی خماری گذاشت.

ماشین رو نگه داشت.

« -این جا بازار Dilli Haat» هستش. جای قشنگیه؛ همه چی این جا پیدا می شه.

وارد بازار شلوغ و پر سر و صدا شدیم. اسم این بازار رو شنیده بودم؛ بازاری که دنیایی از میراث و فرهنگ هندی رو

توی خودش گنجونده بود. از انواع و اقسام وسایل قدیمی و هنری و صنایع دستی توی غرفه ها دیده می شد. غرفه

هایی هم بود که از انواع غذا اون جا دیده می شد که توریست ها و مردم مثل مور و ملخ توی غرفه ها ریخته بودند و

غذا و خوراکی می خریدند. راهول دستم رو گرفت و به هم نزدیک تر شد. لبخندی روی لبم نشست. آروم آروم از

بین جمعیت رد می شدیم و به غرفه و مغازه ها نگاه می کردیم؛ مردها و زنانی که با لباس محلی و سنتی اون جا در

حال رفت و آمد بودند، نگاه خیره ی من رو به خودشون جلب کرده بودند. دستم رو از دست راهول بیرون آوردم و با

ذوق و اشتیاق از تمام اون بازار و مردم عکس گرفتم؛ یه سری از مرد ها با خوش حالی جلوی دوربین می اومدند و از

من می خواستند ازشون عکس بگیرم.


romangram.com | @romangram_com