#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_105
رفت. دسته ی کیفم رو محکم گرفتم و از پله ها پایین رفتم. مادر راهول من رو که دید لبخندی زد و گفت: خوش
بگذره مادر.
لبخندش رو با لبخند ملیحی جواب دادم.
-ممنونم.
از حیاط خونه بیرون رفتم؛ راهول پشت فرمون ماشین ویکی نشسته بود. سوار شدم و به راهول نگاه کردم که
حواسش اصلا نبود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. آروم صداش کردم.
-راهول؟
با گیجی به سمتم برگشت و فقط نگاهم کرد.
-خوبی؟ چی شده؟
ماشین رو روشن کرد و گفت: چیزی نیست بریم.
با حرص پوفی کشیدم و از شیشه ی ماشین به بیرون خیره شدم. به خیابون های شلوغ و مردم در حال عبور نگاه
کردم؛ همه درگیر بودند، بعضی هاشون در گیر کارهاشون و یه سری هاشون مثل من گوشه ای نشسته بودند و در
گیر فکر و خیال بودند. نفس آه مانندی کشیدم.
-پریا خانم؟
romangram.com | @romangram_com