#عشق_یا_کیسه_بوکس_پارت_82


پسر عکس العملی نشون نداد و فقط اومد و کنارم نشست بهش نگاه کردم پس این فسقله پسر منه خدایی چه با کلاسه بچم وقتی دید نگاهش میکنم عینک آفتابیشو از چشمش برداشت و دستشو به سمتم دراز کرد _سلام من ارشام هستم دستشو فشردم

_خوشبختم ارشام جان من علی هستم علی مجد

با شنیدن اسمم اخماش تو هم رفت و از جاش بلند شد و بدون در زدن داخل اتاق دکتر شد چیزی نگذشته بود که بیمار خارج شد و صدای ارشام بلند _دایی،علی مجد اینجا چیکار میکنه هانننن اومده چیکار

چرا حرف نمیزنی بابای من چرا اینجاست ها نگو که مامان به خاطر دیدن اون حالش بد شده

ده جواب منو بده داییی

مریم چش شده ارشام میدونه من باباشم داخل اتاق شدم ارشام با دیدنم به سمتم اومد _ببین اقای مجد برو همون جایی که تا الان بودی چرا اومدی میدونی مامانم بخاطر اومدن تو حالش بد شده ها میدونی تو بیمارستان بستری شده میدونی باید عمل بشه ولی دایی اینا مثلا میخوان ما متوجه نشیم

اگه مامانم طوریش بشه هیچوقت نمیبخشمت اقاّی به اصطلاح پدر بعدم از اتاق رفت بیرون

اصلا نمیفهمیدم منظور ارشام چیه گفتش دایی یعنی محمد داداش مریمهگفتش مریم تو بیمارستان بستریه

نمیدونم قیافم چه شکلی شده بود که محمد نشوندم رو مبل و با صدای بلند از منشی خواست اب قند بیاره

اب قند رو که بهم خوروند کنارم نشست وقتی نگاه منتظرمو دید شروع کرد

_خانواده خوشبختی بودیم و دسموت به دهنمون میرسید اقوامی نداشتیم چون مامان و بابا دوتاشون تو پرورشگاه بزرگ شده بودن یادمه 33 سالم بود که مامان دوباره باردار شد و یه خواهر کوچولو بهمون اضافه شد همه چیز خوب بود 30 سالم که شد چون درسم خوب بود و سه سال دبستان رو جهشی خونده بودم و همچنین چون رتبه ام تو کنکور تک شد واسم دعوت نامه اومد منم گفتم چی از این بهتر و رفتم ولی کاش نمیرفتم اولاش خیلی سخت بود تا دیگه جا افتادم زیاد نمیتونستم با خانوادم در تماس باشم اخه پول زیادی میخواست منم به قول خودم خواستم قناعت کنم تا یه دفعه با دست پر برگردم یک سالی گذشته بود که هر چی زنگ میزدم خونه کسی جواب نمیداد منم میگفتم شاید رفتن جایی و بیشتر خودمو مشغول درس میکردم اونقدر سرم شلوغ شده بود که اصلا وقت نمیکردم با خونمون تماس بگیرم میدونم میگی خیلی بی معرفتی کردم شایدم حق داشته باشی درسم که تموم شد یه سه سال هم واسه دولت کار کردم و برگشتم رفتم دم خونمون ولی شده بود ساختمون از همسایه بغلی که رفیق مامانم بود پرسیدم که گفتش مامان اینا داشتن میرفتن مشهد که تصادف میکنن و دوتاشون تموم میکنن گفتم پس ابجیم گفتن اونم چون کسی رو نداشتین دادنش یتیم خونه

همه جا رو گشتم ولی ابجیم نبود که نبود نمیتونستم بیشتر تو گیلان بمونم همه جاش خاطرات خانواده ام بود اومدم تهران دنبال کارهای مطب بودم که با اقا داریوش اشنا شدم داریوش همت شوهر هما همت اون کمکم کرد و تونستم مطب بزنم یه چند سالی کنارشون بودم اونا بچه دار نشده بودن یه روز اقا داریوش کشیدم یه گوشه و گفت که در اضای این همه سال که کمکم کرده یه چیز ازم میخواد

گفتش باید بشم پسرش گفت دوست داره بابا صداش کنم منم دلم خانواده میخواست قبول کردم و شدم پسرشون محمد همت حالا دیگه 21 سالم شده بود گاهی وقتا یاد ابجیم میافتادم ولی سرمو مشغول میکردم منشی مطب رفت و مجبور شدم اگهی بدم خیلیا اومدن ولی یه روز بارونی دختر اومد که نه تنها شد منشیم بلکه دلمم برد اسمش آرام بود خیلی خانم و محجوب بود ولی از خانواده فقیر واسه من که مهم نبودش سریع

با هما جون حرف زدیم و رفتیم خواستگاری همه چیز سریع شد بله رو گرفتیم و دوماه بعدازدواج کردیم سه ماه از ازدواجمون گذشته بود که ارام گفتش حامله اس دیگه از این بهتر نمیشد عالی بود زندگیمون ولی ارام نتونست دووم بیاره و سر زا رفت و شروینو واسم گذاشت همون روزا بود که مامان مریم رو اورد با دیدنش و شنیدن اسم و فامیلش شک کردم ابجیم باشه شناسنامه شو که دیدم مطمءن شدم خودشه مریم ابجی من



romangram.com | @romangram_com