#عشق_یا_کیسه_بوکس_پارت_81
یک ماه از اون شب میگذره دیگه حوصله غذا خوردن هم ندارم عصبی شدم و سر هیچی میزنم همه چی رو میشکونم فکرم شده کاش کاش اول برده بودمش دکتر کاش بهش اعتماد داشتم کاش زن نمیگرفتم کاش طلاقش نمیدادم کاش....
کاششش
و کاش که حضانت بچه ها رو بهش نمیدادم صدای منیژه خانم و سام میادش
_راستش اقا یه یک ماهی هست اینطوری شدن نه غذا میخورن نه میخوابن تازه زدن همه چیزو نابود کردن نمیدونم چشوت شده
و صدای قدمهایی که به اتاق نزدیک و نزدیک تر میشدن خبر از این میداد که سام از سفرش به دبی بعد از دو ماه برگشته .
بی حرف کنارم رو تخت نشست منم انگار فقط منتظر اون بودم شروع کردم به تعریف کردم همه چیزو گفتم و اون فقط گوش میکرد سام دستی زد رو شونم
_زندگی هنوز ادامه داره داداش میدونم سخته ولی تو هم دقیقا همین کار رو با مریم کردی خودتو جمع کن داداش کجاست اون علی مقتدر که هر جا اسمش میومد همه از غرور و هیبتش تعریف میکردن یه نگاه به خودت تو اینه بنداز
دوماه گذشته دیگه مریمو ندیدم تحمل تهران واسم سخته تصمیم گرفتم همه چیزو بفروشم و برم به سام گفتم همه کارها رو انجام بده ولی قبل از اون برای اخرین بار باید با یکی حرف بزنم با کسی که الان مریم مال اونه اره با محمد ،محمد همت
کارهای اقامت زود انجام شد که اونم از صدقه سری هتلی که از اقا جون تو پاریس به ارث بردم
از سام خواستم ادرس محل کار محمدو پیدا کنه اونم قول داد تا فردا عصر بهم ادرسو برسونه
به ادرسی که سام واسم اورده بود نگاه کردم یه مطب دندون پزشکی تو بهترین نقطه شهر کلا خانواده گی رشته تجربی رفتن به محل مورد نظر رسیدم ماشینو گذاشتم تو پارکینگ مختص ساختمون از ماشین پیاده شدم مطب طبقه دوم بود از راه پله رفتم و داخل شدم چهار پنج نفری تو نوبت نشسته بودن منتظر موندم تا همه برن نفر اخر داخل شده بود که دوتا پسر بچه داخل شدن یکیشون عینکی بود با م.هایی که دوطرفش کوتاه و وسطش بلند که حالت داده بود موهاش طلایی بود و پوستش روشن روشن به پسر دیگه نگاه کردم پوست گندمی عینک افتابی و یه کلاه از اینا هست پشتش حالت افتاده داره پوشیده بود و دستاشو تو جیب های جلو شلوار جینش کرده بود منشی با دیدنشون از جاش بلند شد
_سلام به مردای اینده خوبی شروین جون بعد لپُ پسر مو طلایی رو بوسید و رو کرد به اون که عینک افتابی داشت به ارشام خان چه عجب از این ورا
romangram.com | @romangram_com