#عشق_یا_کیسه_بوکس_پارت_2


توجهم به دفتر جلب شد یعنی چیه که با اینکه تو زیپ مخفی بود بازم قفل داره

با فکر اینکه حتما اسمی از اون کسی که بابای بچشه داخل هست دنبال کلیدش گشتم ولی چیزی پیدا نکردم خواستم قفل رو بشکنم که صدای امیر اومد امیر_علیییییییی کجاییییی پسررررررر کسی خونه نیست

)امیر رفیق فابمه از اول بهم گفت که این زنیکه هر..ه ولی من قبول نکردم و گذاشتم پای حسادتش (

من _چیه صداتو انداختی رو سرت پسر باهم دست دادیم و نشستیم

امیر_واااییی پسر خیلی تشنمه به این خدمتکارت بگو واسم از اون شربت خوشمزه هاش درست کنه _نیستش

احساس کردم امیر با این حرفم یه جوری شد

امیر_یعنی چی نیستش بابا مگه قرار نبود همیشه تو خونت نگرش داری که نکنه دوباره بره دنبال ملت تو خیابون واسه هر

دستمو به نشونه سکوت اوردم بالا سیگاری روش کردم و همینطور که ازش کام میگرفتم _بردمش انداختمش جلو بیمارستان از دیشب همش داشت جیغ میکشید نذاشت بخوابیم امیر ابروهاشو انداخت بالا بعد یه لبخند زد

_خوب کاری کردی داداش مرد عالم خودتی بعد یه نگاه به ساعتش کرد

داداش من الان یادم اومد یه قرار مهم دارم باید برم تا دم در باهاش رفتم با هم دست دادیم دو قدم رفته رو برگشت _راستی کدوم بیمارستان انداختیش

_بیمارستان ..... واسه چی میپرسی انگار کمی هل شد

_هیچی داداش همینطوری خواستم ببینم نبرده باشیش بیمارستان خوبی شاید اینطوری بتونیم امید داشته باشیم خبر مرگش بیاد من رفتم بای

رفتم داخل خونه صدای گریه ساناز میومد )بچه منو سیما شش ماهشه ( یکم منتظر موندم که شاید سیما ارومش کنه ولی انگار سیما خونه نبود

رفتم داخل اتاقش یه اتاق صورتی با کلی اسبابازی دختر نازم تو تخت بود و از گریه قرمز شده بود بغلش کردم اما بازم اروم نشد بالی بد بختی ارومش کردم و واسش شیر درست کردم بعد از خوردن شیر خوابش برد خوابوندمش تو تختش بهش نگاه کردم اصلا شبیه من نبود چشماش سبز بود و موهاش هم طلایی بیشتر شبیه سیما بود پوست گندمی داشت اروم از اتاق اومدم بیرون

خبری از سیما نبود رفتم داخل اشپزخونه که چیزی بخورم یکم غذا از دیروز ظهر مونده بود گرمش کردم و شروع کردم خوردن سیما غذا بلد نبود یعنی اصلا کار خونه بلد نبود ولی اون زنیکه خوب بلد بود

romangram.com | @romangram_com